شهربازی ارم
سلام مامانی،گلم،عمرم،وجودم
خوبی عزیزم؟ نمیخوای مامانی رو سوپرایز کنی و یهویی تشریف بیاری توی دل مامانی؟!!!
بگذریم...
از دیشب بهت بگم که نه شامی درست کردم،نه خونه ای جمع و جور و نه اصلا جشنی که بخوایم توی خونه با بابایی بگیریم
دیروز که بابایی اومد مترو دنبالم گفت که اصلا دوست نداره بره خونه،گفت دوست داره بیرون باشیم
بنابراین تصمیم گرفتیم بریم شهربازی
از اونجایی که بیرون رفتن تنهایی هم به مامانی و بابایی نیومده به 4 نفر همراه رفتیم
من و بابایی و داداش محمدم و مامانم و عمه رضوانم و آمنه(آخه آمنه هنوز مجرده،انشاءالله به زودی بخت و اقبالش باز بشه به دل خوش)
خلاصه رفتیم و کلی وسیله بازی سوار شدیم،یه بازی که نمیدونم اسمش چی بود فقط من و داداش محمدم سوار شدیم،آمنه و بابایی نیومدن آخه میترسیدن
بعدشم قلیون چاقیدیم و کشیدیم و اومدیم خونه
اون شام سوپرایزیمون هم به یه نیمرو ی هولهولکی تبدیل شد
خدا بخواد گوش شیطون کر امروز دیگه میرم خونه رو مرتب کنم،آخه کلی خاک گرفته
عزیز مامان میشه تو اون اون بالایی،تو که خیلی پاکی از خدا بخوای که اسباب زودتر اومدنت رو خودش مهیا کنه
الهی آمین